ZananAFP3scaled1750x500

هر لحظه زنده‌گی یک زن در افغانستان مانند پا گذاشتن روی زمین پر از ماین است. برای همین مسیری را که من طی کرده‌ و می‌کنم، مسیر دشواری است. من از طفولیت عاشق خبرنگاری بودم. کم کم داشتم روی هدف‌هایم کار می‌کردم، با خود می‌گفتم مکتب چه وقت تمام شود تا من دانشگاه رفته و رشته دل‌خواهم، ژورنالیسم، را بخوانم تا به هدف‌هایم برسم. وقتی در تلویزیون اخبار را تماشا می‌کردم خودم را جای آن گزارش‌گر  قرار می‌دادم و خبر می‌گفتم. زنده‌گی‌ام کم کم داشت رو به پیشرفت می‌رفت، مکتب هم که سال آخر بود و مصروف امتحان‌ها و آماده‌گی کانکور بودم. مکتب را خیلی دوست داشتم، اما دانشگاه رفتن را بیش‌تر از مکتب، چون که می‌خواستم زودتر به آرزوی خبرنگار شدن خود برسم و حقایق را برای مردم بیان کنم. برای هموطنان می‌خواستم مفید واقع شوم.

جنگ همیشه بود. نه که ما با جنگ تولد شده و بزرگ شدیم. برای ما جنگ عادی بود. ترس و وهم داشتم از جنگ، اما از بس که در وطن ما جنگ بود، برای ما عادی شده بود. قصه‌هایی از دور اول طالبان و از آن روزهای خفقان‌آور شنیده بودم، اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که طالبان بار دیگر وطن را نابود کنند. اصلاً در فکر هیچ کسی خطور نمی‌کرد که بار دیگر سرنوشت افغانستان به بیست سال قبل و به دوران جاهلیت برگردد.  جنگ شدت گرفت، آن‌قدر که بعضی از ولایت‌ها را طالبان گرفتند. روزبه‌روز جنگ شدیدتر از قبل می‌شد. هر روز با شنیدن خبر سقوط یکی از ولایت‌ها می‌مردیم. اما من امید داشتم، با خود می‌گفتم ممکن نیست که چنین چیزی اتفاق بیفتد. اما امید من ناامید گشت. کابل سقوط کرد.

با شنیدن این خیر حس کردم همه جا تاریک تاریک شد، همه جا را سکوت مرگباری فرا گرفت، لحظه‌ای مات و مبهوت ماندم، با خود گفتم نه، غیرممکن است، مگر می‌شود کشوری به این بزرگی با این نظامی که دارد سقوط کند؟ طالبان به یکباره‌گی تمام کشور و کابل را گرفتند. با آمدن طالبان بار دیگر به دوران جاهلیت و عصر حجر برگشتیم. ما در سیاه‌چالی به اسم رژیم طالبانی افتادیم و نجات یافتن از آن سیاه‌چال کار دشواری است. طالبان روی آرزوهای ما سرپوش گذاشتند، ما را از تمام حقوق‌مان محروم و محبوس خانه‌ها کردند.

وقتی شنیدم طالبان مکاتب و دانشگاه‌ها را بستند، ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفت. وطنی که تاریک بود تاریک‌تر از قبل شد. یأس و ظلمت از همه جا می‌بارید. روی همه آرزوهای ما سرپوش گذاشتند. ترس و وحشت و بدبختی را در وطن کاشتند .من منزوی شدم و در روزهای نخست دچار افسرده‌گی شده بودم. دیگر امیدی برای زیستن نداشتم، تمام آرزوها و هدف‌هایم از میان رفته بودند.

هنوز احساس من مرده و شوق از من گرفته شده است. هنوز وقتی که به شهر می‌روم بوی خون و گند به مشامم می‌آید. مدت‌هاست که دنبال بوی خوش وطن دق شده‌ام، اما نیست. وقتی به چشمان وحشی‌شان نگاه می‌کنم یاد دریای خونی می‌افتم که جاری ساخته بودند. از مقابل شدن با آن‌ها می‌ترسم.  نه کوچه‌ها امن است و نه شهر. چون دیگر وطن مکان امانی نیست، دیگر وطن مکان تاریکی شده است که سایه ظلمتی به‌نام طالبان آن را فرا گرفته است. اما در میان همین منجلاب و سیاهی، هنگامی که من در ناامیدی‌ها به‌سر می‌بردم و کم کم داشتم از آرزوهایم دست می‌کشیدم، دانشگاه آنلاین زن ایجاد شد. شامل شدن در این دانشگاه من را از آن سیاهی‌ای که در آن غرق شده بودم نجات داد.  وقتی شنیدم که دانشگاهی زیر نام دانشگاه آنلان زن برای دختران بازمانده از تحصیل ایجاد شده، پرسیدم آیا بخش ژورنالیسم دارد؟ گفتند: «بلی، هر بخشی که بخواهی تحصیل کنی موجود است.» خیلی خوش‌حال شدم، چون که مدت‌ها بود تشنه یک خبر خوش بودم و این یکی از بهترین خبرهای خوشی بود که من در آن روزهای تاریک شنیدم. عاجل خودم را در بخش ژورنالیسم ثبت نام کردم. حس می‌کردم که بال دارم و در آسمان‌ها پرواز می‌کنم. چون که داشتم به آرزوی دیرینه خود می‌رسیدم و چیزی بهتر از این نمی‌شد.

حالا به‌گونه آنلاین در دانشگاه درس می‌خوانم. یقین دارم به تمام آرزوهای خود می‌رسم و هرگز تسلیم نمی‌شوم. می‌دانم که حضور در چوکی دانشجویی مزه دیگر دارد؛ اما در شرایط حاضر تنها گزینه‌ پیش روی من همین است. تصور من از زن افغانستان زن قدرت‌مندی است که با سختی‌ها مجادله می‌کند. برای همین ما تسلیم‌نشده‌گانی هستیم که امید رسیدن به آرمان‌ها و آرزوهای خود را در سر می‌پرورانیم.