«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...»
این کلمهها رو وقتی شنیدم که راننده داشت با تلفن حرف میزد. حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده، دست خودم نیست خانومم که دلش میگیره اصلا دیوونه میشم. یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن. ولی خداییش عجقم و عجیجم نمیگم. بعد زد زیر خنده... خندیدم و گفتم دمت گرم، کارِت خیلی درسته. گفت خدا پیغمبری نمیخوام لاف بزنم ولی با اینکه سواد درست حسابی ندارم، دکترای عاشقی دارم. میدونی مهمترین نشونهی عشق چیه؟ گفتم نه، بعد همینطور که بوق میزد تا ترافیک باز بشه گفت خنده... گفت تو وقتی عاشق یکی باشی عاشق خندههاش میشی، اونوقت هر کاری می کنی تا بخنده، اگه خندهی یه نفر قند تو دلت آب نکرد یعنی هیچ حسی بهش نداری. اگه خندهش یادت موند و صبح تا شب جلوی چشمت اومد یعنی دل باختی حتی اگه نخوای قبول کنی. وقتی پیاده شدم و کرایه روحساب کردم بهش گفتم میدونی تو نشونههای عشق چی از خنده مهمتره؟ گفت چی؟ گفتم هیچی...هیچی از خندهی کسی که دوسش داری مهم تر نیست. خودت و خانومت خوش خنده باشید همیشه. دو تا بوق زد یعنی توام همینطور...
حسین حائریان